آدمی روزی رو که شروع میکنه، هیچ نمیدونه چجوری تمومش میکنه.بعد از یک هفته به خواهرک گفتم افطار میاییم اونجا و قول ماکارونی داد خسته رفتیم خونه با دخترک خوابیدم که همسر صدام کرد پاشو بریم بیرون ! هر چقدر گفتم بیرون چرا اونم ساعت سه و نیم ظهر ، دید پا نمیشم گفت پاشو بابات تصادف کرده
گاهی فکر میکنم مغز آدمی چجوری میتونه تو کسری از ثانیه اون همه فکر رو تو خودش جا بده. جیغ و دادی در کار نبود ، فقط میگفتم وای بابام و دوان دوان لباس پوشیدم . میدونستم دو روز قبلش موبایلش رو زدن و همسر گفت زنگ زده بیایید دنبالم، وسط دوان دوان کردن هام گفتم خب پس، لابد از جلو یا پشت به جایی زده و چیزی نیست . سوار ماشین شدم زمزمه بیمارستان بود و دل من که آب و آب تر میشد و همکارای من که زنگ میزدن و آرام میگفتن کدوم بیمارستان بریم
فقط میپرسیدم بیمارستان چرا و این بین شنیدم ماشین چپ کرده. تا پاهای من به بیمارستان برسه، تمام اون مسیر ده دقیقه ای چنان کشدار بود که انگار تا ابدیت من نخواهم رسید توی اورژانس با دیدن بابا و لبخندش آروم شدم، دستم گرفت و گفت مادر چیزی نیست هول نکن. گردنش بسته بود و خون بود که از سرش میومد.
اون ساعت و اون روز تا شب چه بر ما گذشت ، بماند. شکر خدا، خدا به ما رحم کرد ، اون ماشین خوابیده روی سقف ، چنین نجاتی فقط معجزه بود. چهار روز گذشته و ما هر لحظه شاکریم. شاکر خدا که پدرمون به ما بخشید. ضرر مالی خیلی زیاد شد چون بابا ماشین رو بیمه بدنه نکرده بود اما فدای یک تار موی سرش.
از من به شما نصیحت، صدقه زیاد بدین، نه فقط صد تومن صبح گاهی، گرسنه سیر کنید، برای نیازمندان خرید کنید، اول هر ماه خونی بریزید و تا میتونید خیرات کنید.
درباره این سایت