دچار س وحشتناکی شدم از باز کردن در کمد کتاب هام احساس وحشت دارم، کتاب زبان هایی که خریدم و نخوندم از باز کردن دفتر برنامه ریزی ۹۸ ام میترسم، کلی کار نوشتم که انجامش ندادم از نگاه کردن به کمد لباس ها هراس دارم چون قرار یه روزی مرتبش کنم. از انجام ندادن های مکررم بیزارم. آیا سگ سیاه افسردگی اطراف من راه میره؟!
این قورباغه های بزرگ که قورت دادنشون انقدر دشوار هست ، در ابتدا ریز و کوچک بود. بالاخره یک روز بیدار میشی و انبوه قورباغه های آماده قورت دادن رو میبینی و اه که هرروز یکی اضافه میشه
چقدر ما زنها پستوهای پنهان از کارهای نکرده داریم بزرگترینش هم نگی نکردن برای خودمان هست.
با این توصیف من الگوی خوبی برای دخترکم نیستم، باید خودم رو مچاله کنم و بندازم توی یکی از همین پستوها. کمدها دخترک نبینه من رو.
قبل ترها، پنجشنبه ها رو دوست داشتم.شب ها در تب و تاب زود خوابیدن و صبح زود بیدار شدن نبودم، زمان برای خودم بود ،هر جوری که دلم میخواست میگذروندممدتی ه که بخاطر دختری، پنجشنبه ها رو تعطیلم .هیچ کس مثل یه کارمند لذت تعطیلی پنجشنبه ها رو نمیتونه درک کنه.قبل ترها مدام درگیر حسنا بودم.حالا که از آب و گل درومده ،یکم وقتم آزادتر شده. حالا چهارشنبه ها،یه دست اساسی به خونه میکشم، لباسشویی میچرخه و میشوره و خشک میکنه ، همه جای خونه برق میزنه و من آخر شب ها با دست و پای کرم زده میشینم پای لپ تاپ، فیلم میبینم و ساعت یک نیمه شب در حال رفتن تو تخت ،یه نگاهی به خونه تو تاریکی میندازم .اگر رومیزی کج شده، صافش میکنم ،اگر چیزی افتاده تو هال برش میدارملبخند میزنم و میرم میخوابم .دروغ چرا، از صبح های پنجشنبه خیلی خوشم نمیاد. فکر کنم بخاطر برنامه نداشتنم هست.اگر بارون نباشه و هوا تلخی نکنه ،خوبه برنامه خرید و قدم زدن بذارم با دختر.نه؟
از یک جایی به بعد، آدم دچار رگ بی عاری میشه. در واقع استخوانی که خرد شده رو هر کاری بکنی، دیگه از اونی که به سرش اومده، بدتر که نمیشه.
شده داستان کار من.هی کار کن و جلسه بذار و مستند تهیه کن از جلسات و آمار پر و پیمان بدهایده بده.حرف نیش دار بشنو لبخند تحویل بده، هی حقت خورده بشه، سکوت کن_ حرف هم زدم، متهم شدم به آدمی که نیازنداره و حرص میزنه_ بعد میبینی به بقیه میگن گناهی به من میگن وظیفه اتِ!
خب ،از بعد گفتن این حرف، تصمیم گرفتم میزان خریت هام تنزل بدم و دیگه اندازه دهن آقایون کار کنمیک هفته است میرم اداره، چای میخورم، وبلاگ میخونم و با واتس آپ مشغول هستم،از ده تا کار و صد درصد کارهام، فقط یکی و پنج درصدش رو آمار آذر ماه تحویل دادموقتی هم گفتن بازدید داریم گفتم من کاری برای ارایه ندارمنمیشه که سه جا کار کنم با یه عنوان ساده و حقوق کم و اضافه کار ماهی سی هزار تومن!!!! والا.
فهمیدم که بدن من سیستم پیچیده ای داره! وقتی بعد از یه خواب درست و درمون بیدار میشم، کسل ترین آدم روی زمینمتمام مدتی که بیدار میشم خلقم تنگه.بطور میرم توی اشپزخونه،رغبتی برای انجام کارهای خونه ندارم و دوست دارم برگردم توی تختمانواع و اقسام آزمایش ها رو دادم و در نهایت دیدم شاید علائم افسردگی باشه ،چه میدونم.
ولی در عوض وقتی کلی کار کردم و یک عالمه بیدار موندم و انرژی زیادی از دست دادم ، به طرز شگفت انگیزی پر انرژی میشم ! لحظه ای نمیشینم. شروع میکنم به نظافت، گردگیری، مرتب کردن کشوها _ این کار همزمان میشه با درست کردن یه شام وقت گیر مثل مثلا لازانیا، همزمان خمیر مشت میزنم و ورزش میدم برای نون، ظرف ها رو کلر میزنم که برق بیفتن و یخچال تمیز میکنمو این فنجان چای هست که به خاطر تاخیر من پر و خالی میشه.اما من حتی انرژی دارم که یه کیک هم درست کنم و حتی بوده رفتم دستی به ماشین کشیدم و در نهایت یه دوش گرم میگیرم یک فنجان چایبا موهای خیس جمع شده روی سرم، تکیه میدم به گوشه ترین زاویه خونه و از تمیزی و نظم چیده شده تو خونه و برق سرامیک ها و آیینه شدن سینک و فنجون ها و لیوان های سفید و شفاف لذت میبرمهمه تو اون روز پر انرژی من باید برن حموم .رو بالشتی ها تمیز و نرم و.خوش بودر هر کشویی که باز کنم نظم توش موج میزنه و بو خوب میده.و من باز هم خسته نیستم.اما خب صبحش که بیدار میشمیک زن فلج استخوان لق و مچ پا متورم،به معنای واقعیش هستم.اما اون حس خوبِ باهامه.
آدمی روزی رو که شروع میکنه، هیچ نمیدونه چجوری تمومش میکنه.بعد از یک هفته به خواهرک گفتم افطار میاییم اونجا و قول ماکارونی داد خسته رفتیم خونه با دخترک خوابیدم که همسر صدام کرد پاشو بریم بیرون ! هر چقدر گفتم بیرون چرا اونم ساعت سه و نیم ظهر ، دید پا نمیشم گفت پاشو بابات تصادف کرده
گاهی فکر میکنم مغز آدمی چجوری میتونه تو کسری از ثانیه اون همه فکر رو تو خودش جا بده. جیغ و دادی در کار نبود ، فقط میگفتم وای بابام و دوان دوان لباس پوشیدم . میدونستم دو روز قبلش موبایلش رو زدن و همسر گفت زنگ زده بیایید دنبالم، وسط دوان دوان کردن هام گفتم خب پس، لابد از جلو یا پشت به جایی زده و چیزی نیست . سوار ماشین شدم زمزمه بیمارستان بود و دل من که آب و آب تر میشد و همکارای من که زنگ میزدن و آرام میگفتن کدوم بیمارستان بریم
فقط میپرسیدم بیمارستان چرا و این بین شنیدم ماشین چپ کرده. تا پاهای من به بیمارستان برسه، تمام اون مسیر ده دقیقه ای چنان کشدار بود که انگار تا ابدیت من نخواهم رسید توی اورژانس با دیدن بابا و لبخندش آروم شدم، دستم گرفت و گفت مادر چیزی نیست هول نکن. گردنش بسته بود و خون بود که از سرش میومد.
اون ساعت و اون روز تا شب چه بر ما گذشت ، بماند. شکر خدا، خدا به ما رحم کرد ، اون ماشین خوابیده روی سقف ، چنین نجاتی فقط معجزه بود. چهار روز گذشته و ما هر لحظه شاکریم. شاکر خدا که پدرمون به ما بخشید. ضرر مالی خیلی زیاد شد چون بابا ماشین رو بیمه بدنه نکرده بود اما فدای یک تار موی سرش.
از من به شما نصیحت، صدقه زیاد بدین، نه فقط صد تومن صبح گاهی، گرسنه سیر کنید، برای نیازمندان خرید کنید، اول هر ماه خونی بریزید و تا میتونید خیرات کنید.
والا من دربدر مانتوی خنک برای اداره ام. یا همه بلند و جلو باز بی دکمه. یا آستین ها کوتاه. قیمت ها که واویلا. میگی چند، میگه حراج خورده ، ۲۷۰!!!!!!!! یعنی واقعا وضعیت بسامان میشه! یعنی من و همسر قرض و قسط و غیره رو میدیم ، با استرس میگیم وای فقط یه تومن داریم. نمیرسه تا آخر ماه. ببینید که یک میلیون تومان برای بیست و چند روز ، پول نیست و شما با ترس و لرز زندگی میکنید.و چقدر آدم های محتاج هستن که به نون شبشون گرفتارن.
درباره این سایت